مرلین
مرلین یکی از مدبر ترین و خردمند ترین جادوگران تمام اعصار محسوب می شود.او جادوگری بسیار ماهر بود و گفته می شود مشاور وورتیگرن اوتر پندارگون و آرتور بوده است که همگی آنان شاهان بریتانیای کبیر بوده اند.
به احتمال زیاد مرلین مبتنی بر شخصیت جادو گری واقعی باشد اما کاملا مشخص است که مرلینی که ما میشناسیم حاصل مبالغه های بیش از اندازه از مرلین اصلی است درست مانند شخصیت رستم دستان که یکی از فرماندهان ورزیده ایران باستان بوده اما آشکار است که توانایی گذراندن تیری از تنه درخت سالخورده ای را ندارد.
به عنوان مثال عده ای معتقدند سنگهای بزرگی که در استون هینج وجود دارند را مرلین به آن ترتیب در آن مکان چیده است.عده ای دیگر معتقدند او از توانایی پیشگویی بر خوردار بوده است زیرا به سوی گذشته می زیسته است و به همین دلیل آینده را می دانست.
مرلین بیش از هر چیز دیگر به این دلیل مشهور است که معلم شاه آرتور بوده است.او آرتور را در دوران نوزادی مخفی نمود. شاعری به نام آلفرد تنیسون در شعری به نام چکامه پادشاه آن بخش از داستان را به این ترتیب حکایت می کند:
آرتور متولد شد و به محض ورود به این جهان/در نزدیکی دری مخفی شد/به مرلین سپرده شد تا او را در مکانی دور دست نگه دارد/تا زمان مناسب آن برسد/زیرا فرمانروایان آن روز گاران سبع و وحشی/چونان فرمانروایان این دوران/خشن بودند و ددمنش و به یقین آن کودک را هم می دریدند/اگر کودک را می دیدند مثله اش می کردند/هر یک از فرمانروایان حکومت خود را می طلبید/بسیاری از آنان از اوتر نفرت داشتند/پس مرلین کودک را با خود برد/او را به سر آنتون که شوالیه ای پیر بود سپرد/سر آنتون دوست قدیمی اوتر و همسرش/در کنار فرزند خود آرتور را پرورش دادند/احدی از این موضوع مطلع نشد و از آن پس/فرمانروایان همچون حیوانات وحشی با هم جنگیده اند / جنگهایی که ویرانی این سرزمین را سبب گشته است
سپس مرلین خود معلم و مشاور آرتور شد. او از هوش سرشار و نیز جادو های بیشمار خود استفاده کرد تا به پادشاه جوان در جنگ با دشمنان بریتانیا کمک کند.
آن گونه که در داستانها روایت شده است مرلین به بانوی دریاچه علاقه زیادی داشت اما بانوی در یاچه او را فریب داد تا ستونی جادویی از هوا ایجاد کند و سپس او از همین ستون هوا استفاده کرد تا مرلین را برای همیشه در آن محبوس سازد
اگر عیسی(ع) خدا بود ،پس بایدخودش خالق شیطان باشد،
اگر عیسی(ع) خدا بود ،پس بایدخودش خالق شیطان باشد،پس چه نیازی بود که خود را در مقابل وسوسه مخلوق خود محک بزند و ببیند وسوسه می شود یا نه؟! مگر خدا وسوسه میشود؟!!
در انجیل جریانی آمده است که مسیح بعد از آنکه روح القدس به صورت کبوتری بر وی نازل شد چهل روز به بیابان ها رفت و روزه گرفت و خدا را عبادت میکرد بعد از این چهل روز مورد آزمایش سختی قرار گرفت شیطان نزد وی آمد و وی را به مکان مرتفعی برد و تمام جهان را به وی نشان داد و گفت اگر من را سجده کنی همه این جهان را به ملکیت تو میدهم و نیز چند دو امتحان سخت دیگر از مسیح شد که مسیح از همه آنها سر افراز بیرون آمد .
ولی ! آيا
خداوند مي بايست آزموده شود؟ و يا اینکه آموزش بدهد ؟
در متی 4: 1 تا 10 آمده است که ابلیس ،عیسی (ع) را (تجربه مینماید). شیطان پس از آنکه همة ممالک جهان و جلال آنها را به عیسی نشان داد ، گفت:
اگر افتاده مرا سجده کنی همانا این همه را بتو بخشم. (متی 4: 8 ، 9)
شیطان سعی میکرد عیسی(ع) را وادار کند که وفاداریش نسبت به خدا را زیر پا گذارد.
اما اگر عیسی(ع) خود خدا بود ، این چه آزمایش وفاداریی میتوانست باشد؟
وسوسة عیسی(ع) فقط در حالی میتوانست مفهوم داشته باشد که او خدا نباشد بلکه فردی جدا و دارای اراده آزاد ، فردی که اگر میخواست میتوانست بی وفا باشد.
از طرف دیگر ، غیر قابل تصور است که خدا بتواند نسبت به خود گناه کند و بی وفا شود.
تثنیه خدا اینگونه وصف کرده است:
اعمال او کامل . . . خدای امین . . . عادل و راست است او. (تثنیه 32: 4)
بنابراین چنانچه عیسی خدا می بود ، نمیتوانست وسوسه شود.
یعقوب 1: 13.
عیسی(ع) چون خدا نبود ، میتوانست وفادار نماند. اما وفادار باقی ماند و میگوید:
دور شو ای شیطان زیرا مکتوب است که خداوند خدای خود را سجده کن و او را فقط عبادت نما.
(متی 4: 10) ( لوقا 4 : 8 )
از اين نص معلوم مي شود که مسيح خدائي نيست که پرستش شود چرا که اگر او خدا بود شيطان جرئت نمي کرد که خدا را بيازمايد در حالي که مي دانست او خداست پس اين گفتگو ميان شيطان و مسيح براي بدام انداختن مسيح ، دليل اين است که مسيح ابدا خدا نيست
از طرفی اگر مسيح خدا بود و عبادت را قبول مي نمود به شيطان مي گفت :
مردم مرا پرستش مي کنند و براي من سجده مي نمايند پس چگونه من براي تو سجده کنم در حالي که تو مخلوقي و من خدايم ؟!
اگر عیسی(ع) خدا است،پس چطور زمان ظهور مجددش را در آخرزمان نمی داند؟
حضرت عیسی(ع) هنگامی که داشت در باره باز گشت مجدد خود(روز ظهور موعود جهانی) سخن می گفت بیان داشت:
ولی از آنروز و ساعت غیر از پدر هیچکس اطلاع ندارد ، نه فرشتگان در آسمان و نه پسر هم.
(مرقس 13: 32)
اگر عیسی بعنوان پسر ، جزئی مساوی در ذات الهی بود ، در اینصورت او نیز می بایست از هر آنچه پدر بدان واقف بود خبر میداشت. اما عیسی به عنوان پسر(یعنی جنبه الوهی وی) از آن روز اطلاع نداشت. پس مسلما ایشان خدا نیست.
دامی برای عیسی بن مریم (ع)
ابلیس پس از آن که به سبب تمرد و نافرمانی از درگاه الهی رانده گشت برآن شد که تا می تواند بنی آدم را بفریبد و آنان را مانند خود از آستان رحمت خداوند دور ساخته و با خود به دوزخ بکشاند، او برای اجرای نقشه های خویش حتی به سراغ انبیاء و پیغمبران پیشین به جز پیامبر اسلام حضرت محمد(ص) رفته و به طمع فریبشان، به اغواگری پرداخته است. مضمون گفتگوی این دشمن ملعون با فرستادگان الهی در روایات و احادیث اهل بیت (ع) ذکر گردیده که مسلما مطالعه آنها آموزنده و عبرت انگیز خواهد بود.
دامی برای عیسی بن مریم (ع)
از جمله پیامبرانی که ابلیس به سراغ ایشان رفته عیسی بن مریم (ع) می باشد، شرح این دیدارها در روایت چنین آمده است:
چون سى سال از عمر عیسى (ع)گذشت خدا او را بر بنى اسرائیل مبعوث کرد ابلیس به فکر فریب وی افتاد و با خود گفت عیسی بن مریم بدون پدر آفریده شده و خدا به او اذن زنده کردن مردگان و معجزات دیگر بخشیده، اینها همه بهانه خوبی است که او را وسوسه نمایم تا ادعای خدایی نموده و به خاطر این عصیان مورد خشم خدا قرار گرفته و مستحق دوزخ شود.
پس روزی به این قصد به سمت بیت المقدس حرکت کرد و در گردنه افیق عیسی بن مریم را ملاقات نمود و به او گفت: اى عیسى آیا تو همانی که از بزرگى و عظمت ربوبیت خود بدون پدر آفریده شده ای؟!
او پاسخ داد: بله لیکن عظمت و بزرگى از آن کسی است که مرا آفرید و او قبلا آدم و حواء را نیز چنین آفریده بود.
ابلیس گفت: تو همانی که از شدت بزرگى و عظمت ربوبیت، در گهواره و به حال کودکى سخن گفتى؟!
فرمود : لیکن این عظمت از آن کسی است که مرا در خردى به سخن آورد در حالی که اگر می خواست می توانست مرا لال نماید.
ابلیس گفت: توئى که از شدت بزرگى و عظمت ربوبیت قادری با گل شکل پرنده ساخته و آن را به پرواز درآوری.
عیسی همچنان متواضعانه پاسخ داد: لیکن این شوکت و عزت در خور آن آفریدگاریست که هم مرا و هم همه موجودات را آفریده و به صلاح خود آنها را تحت تسخیر من قرار داده است.
ابلیس که هنوز امید داشت بتواند پیامبر خدا را گمراه سازد ظاهر ستایشگرانه ای به خود گرفت و درحالی که به علامت تواضع سر خم می کرد گفت: لیکن این تو هستی که به سبب جایگاه عظیم ربوبیت خود بیماران را شفا می بخشى.
و او پاسخ داد: چنین نیست، آن بزرگواری صاحب عظمت حقیقی است که به من اجازه داده بیمار و کور و افلیج را شفا دهم و او اگر اراده فرماید مرا نیز می تواند بیمار سازد بی آن که بتوانم مانع این کار شده و سالم بمانم.
ابلیس که به این زودی خسته نمی شد، فکری کرد و گفت: باشد با این وصف توئى که از عظمت و بزرگى ربوبیت خود مرده ها را زنده می کنى.
و عیسی فرمود: نه! از قضا بزرگى از آن کسی ست که به من لطف نموده و توان بخشیده تا با به زبان آوردن نام های مقدسش مردگان را حیات دوباره بخشم و یا از نو بمیرانم. و من از خود چیزی ندارم و آن گاه که او اراده ستاندن جانم را نماید من نیز چون دیگر آفریدگان خواهم مرد.
و باز ابلیس بر هدف خود پافشاری نموده و ادامه داد که: اما این توئى که از بزرگى ربوبیت خود از سطح دریا گذر می نمایی بی آنکه از غرق شدن بیمی داشته باشی و یا حتی پایت در آب فرو رفته و خیس شود.
پیامبر خدا جواب داد که: به عکس این نشان از شکوه و بزرگی آن آفریدگاریست که دریا را زیر پایم رام و چون زمین سفت کرده حال آن که اگر بخواهد می تواند هر لحظه مرا در آن غرق نماید.
ابلیس خستگی ناپذیرانه چرخی به دور او زد و مقابلش ایستاد و با لحنی محکم و قاطعانه گفت: لیک می بینم که روزی بیاید که تو از همه آسمان ها و زمین و هر که در آنها است سر تر شده و همگان زیر پای تو باشند و تو برای همگان تدبیر امور کرده و تقسیم روزى نمائى.
عیسى که این گستاخی و عمق ادعای ابلیس لعین کافر، روحش را آزرده بود بی اختیار زمزمه کرد: سُبْحَانَ اللَّهِ مِلْءَ سَمَاوَاتِهِ وَ أَرْضِهِ وَ مِدَادَ کَلِمَاتِهِ وَ زِنَةَ عَرْشِهِ وَ رِضَى نَفْسِهِ
یعنی پاک و منزه است پروردگار به وسعت آسمان ها و زمینش و به ظرفیت کلماتش و به میزان عرش و به آن مقدار که خود راضی گردد.
ابلیس لعین با شنیدن این تسبیح و تقدیس عیسی(ع) نسبت به خداوند، بر خود لرزید زیرا که می دید همه وسوسه هایش خدشه ای در نیت و ایمان وی وارد نیاورده است، پس بی خود از خود و پریشان رفت و رفت تا به دریا افتاد تا شاید به خنکای آب آتش حقد و کین و سوزش حسد را در سینه خویش تسکین بخشد … .
آن روز شیطان در گمراه نمودن عیسی مسیح (ع) و ترغیب وی به ادعای خداوندگاری شکست خورد لیکن همانگونه که می دانیم به زودی به سراغ امت وی رفته و القای این باور که عیسی پسر و خود خداوند است اکثر آنان را به ضلالت کشید... .
(برگرفته از :مجلس چهل و هشتم امالى شیخ صدوق-ترجمه کمره اى/ص 204)
آری شیطان این دشمن غدار و قوی آدمیان این گونه بر گمراهی او کمر همت بسته که حتی از فریفتن مردان خدا و پیام آوران آستان او از جمله عیسی بن مریم نیز نمی گذرد بلکه پیش روی ایشان نیز دام گستری نموده و همه تلاش خود را برای به کفر کشیدنشان به کار برده و در هر شرایطی شانس خود را برای هلاکت آنان امتحان می نماید، با این وصف دیگر چه جای غفلت است بی شک باید حضور شیطان را در زندگی جدی گرفته و از شر وسوسه های پایان ناپذیرش به پناهگاه مطمئن -امام زمان (عج)- پناه برده و با استعانت از آن حجت خدا حیله های شیطان رجیم را نقش بر آب سازیم.
نیزهای كه با آن پهلوی عیسی مسیح(ع) شكافته شد
«نیزه سرنوشت» (Spear of Destiny) یا «نیزه مقدس» موضوع كتابها و داستانهای تاریخی و تخیلی زیادی است. بسیاری عقیده دارند كه این نیزهای است كه با آن پهلوی عیسی مسیح(ع) شكافته شده و در داستانها آمده نیزه سرنوشت، قدرتهای شومی به كسی كه آن را در دست بگیرد میدهد. عدهای مانند «تروور راونزكرافت» بر این عقیدهاند كه هیتلر جنگ جهانی دوم را در جستوجوی این نیزه آغاز كرد. نیزه سرنوشت و ربط آن به هیتلر دستمایه اصلی بسیاری از فیلمها و بازیهاست.
«نیزه سرنوشت» (Spear of Destiny) یا «نیزه مقدس» موضوع كتابها و داستانهای تاریخی و تخیلی زیادی است. بسیاری عقیده دارند كه این نیزهای است كه با آن پهلوی عیسی مسیح(ع) شكافته شده و در داستانها آمده نیزه سرنوشت، قدرتهای شومی به كسی كه آن را در دست بگیرد میدهد. عدهای مانند «تروور راونزكرافت» بر این عقیدهاند كه هیتلر جنگ جهانی دوم را در جستوجوی این نیزه آغاز كرد. نیزه سرنوشت و ربط آن به هیتلر دستمایه اصلی بسیاری از فیلمها و بازیهاست.
به نوشته همشهری؛ به فیلم تحسین شده «Constantine» یا بازیهایی نظیر «Spear of Destiny» محصول سال ۱۹۹۲ یا سری بازیهای «Wolfenstein» -كه بسیاری آن را پدر بازیهای اكشن اول شخص (FPS) مینامند و چندی پیش نسخه ۲۰۰۹ آن نیز به بازار عرضه شد- نام برد. مطلبی كه میخوانید برگرفته از كتاب «مردان اسرارآمیز» نوشته توماس اسلیمن است.
هیتلر قبل از جنگ
براساس یك كتاب خطی ناتمام به نام «من با برادر هیتلر ازدواج كردم» كه در اواخر دهه ۱۹۷۰ در مركز كتابخانه عمومی نیویورك كشف شد، «آدولف هیتلر» از نوامبر ۱۹۱۲ تا آوریل ۱۹۱۳ در خانهای واقع در ناحیه «توكستت» شهر لیورپول كشور انگلستان اقامت داشته است. مورخین قبل از بررسی، آن كتاب را یك حیله تصور میكردند ولی وقتی آن را خواندند بسیاری از آنها به این نتیجه رسیدند كه ادعاهای نویسنده كتاب آنقدرها كه در ابتدا فكر میكردند عجیب نیست. نویسنده این كتاب جنجالبرانگیز «بریجیت هیتلر» همسر «آلویس» برادر ناتنی آدولف است كه متولد ایرلند و نام خانوادگی او «دالینگ» بود.
او «آلویس هیتلر» را در سال ۱۹۰۹ در نمایش سالانه اسبها در دوبلین ملاقات كرد. آلویس جوان و شاد اتریشی با زبان انگلیسی نه چندان روان، خود را به بریجیت ۱۷ ساله معرفی كرد. این یكی از همان مواردی بود كه عشق در اولین نگاه به وجود آمد. بریجیت مرتب با این مرد خارجی كه میگفت در یك هتل كار میكند دیدار میكرد ولی والدین او وقتی فهمیدند كه منظور آلویس از كار كردن در هتل، پیشخدمتی در هتل «شلبورن» است، او را نپذیرفتند. اما بریجیت كه آلویس را دوست داشت با او به لندن رفت و در آنجا با هم ازدواج كردند. یك سال بعد از ازدواج بریجیت برای آلویس پسری به دنیا آورد و نامش را «ویلیام پاتریك» گذاشتند.
بریجیت پسرش را «پت» و آلویس او را «ویلی» صدا میكرد. در سال دوم ازدواجشان این زوج تصمیم گرفتند كه به لیورپول بروند و آنجا رستوران كوچكی در خیابان «دال» بزنند كه موفقیت چندانی برای آنها نداشت. آلویس كه سرسخت بود تصمیم گرفت رستوران را بفروشد و مهمانخانهای در قسمت دیگر شهر بخرد ولی چون كار سختی بود آلویس ورشكسته شد. بعد از این ماجرا وقتی در مسابقات اسبدوانی بزرگ ملی پول هنگفتی برنده شد، آینده اقتصادی او اندكی بهبود یافت. او پول خود را در صنعت تولید تیغ ریشتراشی به كار گرفت و با خود فكر كرد كه بهتر است در این كار شریكی نیز داشته باشد. بنابراین نامهای به شوهر خواهرش «آنتون روبال» در وین نوشت و از او خواست تا همراه همسرش به لیورپول بیایند و هزینه مسافرت آنها را هم همراه نامه فرستاد. در یك صبح سرد ماه نوامبر در سال ۱۹۱۲ آلویس به اتفاق همسرش به ایستگاه قطار خیابان لایم رفتند و منتظر رسیدن قطار ساعت یازده و سی دقیقه شدند. وقتی قطار به ایستگاه رسید آنها بیصبرانه در انتظار پیاده شدن آنتون و همسرش بودند ولی در میان ناباوری آنها مرد جوانی را دیدند كه از قطار پیاده شد.
آن مرد كه صورتی رنگپریده و كت و شلوار كهنهای به تن داشت به آنها نزدیك شد و دست خود را به طرف آلویس دراز كرد. او آدولف، برادر ناتنی آلویس بود. آدولف گفت او به جای «آنتون روبال» كه بنا به دلایل مختلفی نتوانسته بود به این سفر بیاید آمده است. بحث تندی به زبان آلمانی میان آن دو در گرفت. شب هنگام آلویس برادرش را به آپارتمان خود در خیابان «آپر استن هوپ» آورد و بریجیت دید كه دو برادر رفتار دوستانهتری نسبت به قبل با یكدیگر دارند. او برای آنها شام درست كرد و بعد از شام آدولف به استراحت در اتاق نشیمن پرداخت. بریجیت شوهرش را به خاطر رفتار خشن با برادرش سرزنش كرد. آلویس گفت: «آدولف كسی كه من همیشه او را برادر هنرمند خودم خطاب میكردم از اتریش گریخته و برای ۱8 ماه فراری بوده است.
او به همین علت نزد من آمده و وقتی او در ایستگاه قطار این حرفها را به من زد از اینكه چرا با آغوش باز از او استقبال نكردم متعجب بود.» آلویس گفت كه آدولف در این مدت با استفاده از هویت برادر مردهشان «ادموند» رفت و آمد میكرده است ولی زمانی كه پلیس به حیله او پی برده، با التماس پولی را كه آلویس برای مسافرت «آنتون روبال» فرستاده بود از همسر او گرفته است. براساس گفتههای بریجیت برادر شوهر ۲۳ ساله او بیشتر وقت خود را در اطراف خانه به بطالت میگذراند و اغلب مشغول بازی كردن با «ویلیام پاتریك» دو ساله بود. آدولف در ابتدا خیلی كم حرف میزد ولی بعد از گذشت چند هفته رفتار دوستانهتری از خود نشان داد و درباره علاقه خود به نقاشی و برنامههای آینده زندگی خود صحبت كرد. او به بریجیت گفت وقتی تقاضای او برای ورود به آكادمی هنر وین توسط یك پروفسور یهودی رد شد چقدر ناامید شد زیرا آن پروفسور به او گفته گرچه استعداد كمی در مهندسی دارد ولی توانایی نقاشی ندارد. او به زن برادرش گفته بود كه روزی آلمان جایگاه اصلی خود را در جهان به دست خواهد آورد و هر وقت این سخنان را میگفت یك نقشه جهان متعلق به آلویس را كف اتاق پهن میكرد و شرح میداد كه چطور آلمانیها ابتدا فرانسه و بعد انگلستان را فتح خواهند كرد.
در یك مورد وقتی بریجیت به حرفهای او بیاعتنایی كرد، ناگهان آدولف به داد و فریاد پرداخت. بریجیت هم به او گفته بود كه او یك آلمانی نیست بلكه یك فراری فقیر اتریشی است و باعث عصبانیت آدولف شد. یك روز وقتی با برادرش به بیرون رفتند آدولف شیفته سبك معماری ساختمانها و آثار تاریخی از قبیل گنبد «سنت پل» و استحكامات «تاور بریج» شد. هنگام بازگشت آن دیكتاتور آینده چند طرح از كلیسای «سنت پل» را رسم كرد. بریجیت در كتاب خود به خانم پرینتس همسایه خود كه با ستارهبینی و مسائل فوق طبیعی سر و كار داشت اشاره كرده است و میگوید آدولف ساعتها از وقت خود را در خانه او به سر میبرده است و از او میخواسته كه از آیندهاش با او حرف بزند. خانم پرینتس گفته بود كه آینده شگرفی در انتظار آدولف جوان است.
او با نگاه كردن به كف دست این اتریشی به او گفت كه خط سرنوشت او برجسته است و نشان میدهد كه او زندگی شگفتانگیزی خواهد داشت. او به این نكته نیز اشاره كرد كه خط قلب آدولف از مسیر سرنوشت او عبور میكند و این به آن مفهوم است كه اگر احساسات بر هدف زندگی او چیره شود خنثی خواهد شد. سرانجام روزی رسید كه آدولف باید به خانهاش برمیگشت و او در ماه می سال ۱۹۱3 لیورپول را ترك كرد و به آلمان بازگشت. بریجیت در كتاب خود مینویسد خودش را برای پناه دادن مردی كه دنیا را درگیر جنگی زیانبار كرد سرزنش میكند و افسوس میخورد چرا به او زبان انگلیسی نیاموخته است. مورخین حضور هیتلر در لیورپول را واقعی دانسته و این دوران را «دوران گمشده زندگی هیتلر» نامیدهاند. هیتلر در كتاب خود به این دوره اشاره نكرده است .به هر حال در بمباران انگلستان آخرین بمبهای آلمان در لیورپول افتاد و خانهای كه هیتلر مدتی در آن اقامت داشت نابود شد.
هیتلر و نیزه مرموز
به هر حال هیتلر به وین بازگشت و در آنجا با فروختن طرحهایی كه روی كارت پستال میكشید و كارهای دیگر به امرار معاش پرداخت. او در یك پانسیون قدیمی اقامت داشت و همیشه یك پالتوی سیاه كه یك یهودی به او داده بود را میپوشید. هنگام بازدید از موزه هامبورگ (در وین) و یك شیء خاص نظر او را جلب كرد و آن «نیزه مقدس» بود كه گفته میشد پهلوی مسیح با آن شكافته شده بود. براساس افسانه، این نیزه كه به «نیزه سرنوشت» شهرت دارد به یك سرباز رومی به نام «لانگینیوس» تعلق داشته كه مسیح را با آن كشته است و در افسانه شاه آرتور گفته شده كه «جورف» بازرگان این نیزه را از كشور «آریماتیا» به انگلیس آورده و «سر بالیم» خونخوار، «شاه پالهام» را با آن زخمی كرده است. سپس آن نیزه به اتریش برده شده و در موزه هامبورگ به عنوان بخشی از اموال خانواده سلطنتی «هابسبورگ» به نمایش در آمده است.
هیتلر نیز در كتاب مقدس راجع به آن خوانده بود؛ «وقتی آنها نزد مسیح آمدند و دیدند كه قبلا مرده است پاهای او را نشكستند بلكه یكی از سربازان با نیزهای پهلوی او را سوراخ كرد كه از آن سوراخ خون و آب بیرون آمد». گفته میشود كه بعدها این همان نیزهای است كه بعدها توسط «چارلی مگنی» حمل میشد و گمان میرفت كه این نیزه به او كمك كرده است كه در ۴7 مبارزه پیروز شود. همچنین گفته میشد كه وقتی چارلی مگنی برحسب تصادف آن نیزه را به زمین انداخت ناگهان مرد.سپس آن نیزه به دست «هنریش فولر» بزرگ خاندان سلطنتی ساكسونها افتاد كه او لهستانیها را به سمت شرق راند. بعدها نیز به تصرف پنجمین شاه ساكسونها و نسلهای بعدی او درآمد و به صورت مایملكی شد كه «هاهن استافن» از «ساوابیا» چشم طمع به آن دوخت.
نكته بسیار مهم در رابطه با این موضوع درباره فردی به نام «فردریك بارباروسا» فاتح ایتالیاست كه حتی پاپ را مقهور خود ساخت و به تبعید كرد. بارباروسا نیز مانند چارلی مگنی اشتباه مشابهی كرد و هنگامی كه در راه عبور برای شركت در جنگهای صلیبی سوم از روی رودخانهای در سیسیل میگذشت نیزه از دستش افتاد و ظرف چند دقیقه مرد. به هر حال شنیدن اینگونه داستانها درباره این نیزه جادویی، قوه تخیل آن اتریشی بینوا را خسته كرده بود.
هیتلر و ماوراء الطبیعه
دكتر «والتر جانیز اشتاین» ریاضیدان و اقتصاددان برجسته و آشنا به امور فوقطبیعی بر این باور بود كه پیشوای آلمان نازی دانش گستردهای درباره قدرتهای درونی انسان داشت و آن نیزه را همانند و مترادف با عصای جادوگری میدانسته است. مقارن تابستان ۱۹۱۲ اشتاین با یك فروشنده كتابهای مسائل فوقطبیعی در وین ملاقات كرد و چاپ قدیمی كتاب «پارسیوال» را كه یك افسانه اتریشی درباره یك جام مقدس است و شاعر آلمانی قرن سیزدهم «ولفرام ون اشنباخ» آن را نوشته است از او خرید. حواشی این كتاب پر بود از یادداشتهای خطی كه نشان میداد صاحب قبلی این كتاب نهتنها به امور فوقطبیعی آشنا بوده بلكه كینه كهنهای نسبت به یهودیها داشته است.
اشتاین وقتی كه در صفحه آخر این كتاب نام صاحب قبلی آن را كه هیتلر بود پیدا كرد، به فروشنده مراجعه كرد و آدرس او را گرفت. او ساعتها وقت خود را صرف شنیدن نقطهنظر